راست گفتهاند که ترک عادت موجب مرض است. عادتْ چه خوب و چه بدش کار دست آدم میدهد و شخص را گرفتار میکند. کتاببازی هم خودش یک عادت است دیگر. پس از آن که از شهر کتاب و کتابخانه و کتابفروشی دور شدم تا مدتی در فضایی یکسره متفاوت کاری آموزشی کنم، دچار غم غربت یا به تعبیر غربیها هومسیکنس (Homesickness) شدم. بیخود دلم میگرفت و هرچه موزه و کلیسا و حتی فروشگاههای رنگارنگ میرفتم، افاقه نمیکرد که نمیکرد. وزن نداشتهام هم کمتر شده بود، نمیدانم از غصه اسلام و مسلمین است یا راه رفتن زیاد و یا همین غم غربت.
بارِی، این حالت ادامه داشت تا آن که روزی در پی آدرسی سر از مرکز فروشگاههای بزرگ و معتبر آلمان در فرانکفورت درآوردم با نام هِسِن سنتر (Hessen-center). وارد آن مجموعه شدم. اولین فروشگاه، کتابفروشی بزرگی بود که با دیدنش حالم کلی بهتر شد. تازه فهمیدم که دردم چیست. بلافاصله وارد این کتابفروشی بزرگ شدم و بیآنکه چندان سر از کتابها در بیاورم، همین جوری آنها را زیر و رو کردم و خلاصه کمی آرام شدم. جذابیت کتابها یک طرف، طراحی خود این کتابفروشی که بیشتر شبیه یک رستوران یا کافه تریای با کلاس بود یک طرف. مساحت حدود ۲۰۰ متری فروشگاه به شکل متنوعی طراحی شده بود. در قسمت کتابهای کودکان، یک سرسره کوچک گذاشته بودند تا بچهها در عین دیدن کتابها هر وقت هوس کردند، کمی هم بازی کنند، یا هنگامی که والدین آنها مشغول ورق زدن کتابها هستند سرشان گرم باشد. در قسمت بزرگسالان وسط سالن مبلهایی چیده بودند تا سالمندان هم بتوانند هر وقت خواستند استراحت کنند. روی این مبلها تشکچههای کوچکی هم گذاشته بودند تا حسابی نشستن بر آنها لذتبخش باشد. بخش لوازم التحریر به کنار، در قسمتی حتی انواع سُسهای خوراکی برای فروش گذاشته بودند. خلاصه این کتابفروشی چنان سیاستی در پیش گرفته بود که همه جور آدمی را میتوانست جذب کند، از بچههای تخس تا سالمندان فکور را؛ به قول عرفی شیرازی:
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.